حکایات جالب
حکایت ۱
قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صديقي! »
كَمْ هو بخيل!؟ أقامَ الدُّنيا عِندَما اِبتَلَعَ صَديقى درهماً.»
كودك با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب مي كنم.
قالَت الوالدةُ لِطَفلَتِها:
« اِذهَبـى إلي ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافيةٌ أم غائمةٌ؟
ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:
« آسفة يا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلي السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ كانَ شديداً.»
مادر به دختر كوچكش گفت:
« به حياط خانه برو و ببين آسمان صاف است يا ابري؟
كودك رفت ، سپس برگشت و گفت:
قالَ الطَّبيبُ لِلمريض:
« يَجِبُ عَلَيكَ أنْ تأكُلَ الفاكِهَةِ بِقِشرِها. لِأنَّ قِشرَ الفاكهة مفيدٌ.»
قال المريض: « حَسَناً ، سَأفعَلُ ذلك.»
سَألَ الطبيبُ: <و الآن. قُلْ لـﻰ أﻯَّ فاكهـﺔٍ تُحِبُّ ؟>
فأجابَ المريض:< الموز و الرَّقّـﻰ.>
پزشك به بيمار گفت:
< بايد ميوه را با پوستش بخوري. چون پوست ميوه مفيد است.>
مريض گفت: <بسيار خوب، اين كار را انجام خواهم داد.>
پزشك سؤال كرد: « حالا به من بگو چه ميوه اي دوست داري؟»
المعلِّم: ما هوَ جمعُ « الشَّجَرَة».؟
التلميذ: « الغابة» يا استاذ.
معلّم : جمع درخت چه مي شود؟
قالَ السَّجانُ لِلمُجرمِ الّذى كانَ قَد دَخَلَ السِّجْنَ جديداً:
« هذا السِّجنُ،سِجْنٌ مثالـىٌّ. نحن نَستَخدِمُ السُّجَناءَ فِى نَفْسِ الشُّغلِ الّذى كانوا مشغولينَ بِهِ قَبلَ دُخولِهِم فِى السِّجْنِ، ماذا كانتَ مِهْنَتُكَ فِى الماضى؟»
أجابَ السَّجينُ بِتَبَسُّمٍ:
« كُنتُ حارساً جَنبَ مَدْخَلِ بِناءٍ.»
زندانبان به جنايتكاري كه به تازگي وارد زندان شده بود گفت:
« اين زندان، يك زندان نمونه است. ما زندانيان را در همان شغلي به كار مي گيريم كه قبل از ورودشان به زندان به آن مشغول بودند. شغل تو در گذشته چه بوده؟»
زنداني با لبخند جواب داد:
تَعِبَت الاُمُّ مِن أعمالِ المنزل. فَذَهَبَتْ إلي غُرفَتِها لِلاستراحة.
فَجأةً صاحَ ولدُهُ:
«ماما، اُريدُ كَأساً مِنَ الماءِ البارِد.»
قالتَ الأمُّ : «أنا تَعِبَةٌ. اِذْهَبْ و ﭐشرَب الماء بِنَفسِكَ.»
صاحَ الوَلَدُ مَرَّةً اُخرَي: « اُريدُ الماءَ.»
فَقالَت الاُمُّ: « اِشْرَبْ بِنَفْسِك و إلّا أضرِبُكَ.»
بَعدَ قليلٍ قال الوَلَد: « ماما، عِندَما جِئتِ لِضَربـى؛ اُحْضُرى كَأساً مِنَ الماءِ البارد.»
مادر از كارهاي خانه خسته شد.
پس براي استراحت به اتاقش رفت.
ناگهان پسرش فرياد زد: «مامان، يك ليوان آب سرد مي خواهم.»
مادر گفت:من خسته ام. برو خودت آب بنوش.»
پسر بار ديگر فرياد زد: «آب مي خواهم.»
مادر گفت: « خودت آب بنوش و گرنه تو را مي زنم.»
قالَت الزوجةُ لِلطَّبيب: « زَوجى يَتَكَلَّمُ و هوَ نائمٌ فـى اللَّيل. ماذا أفعَلُ ؟
أجابَ الطَّبيبُ: «أعْطيهِ فُرصةً لِيَتَكَلَّمَ فـىالنَّهار.»
زن به پزشك گفت: « همسرم شب در حالي كه خواب است حرف مي زند. چه كار كنم؟
قالَت الوالِدةُ لِابنهِا: « إذا تَضرِبُ القِطَّةَ؛ سَأضرِبُكَ و إذا تَجُرُّ اُذُنَها؛ أجُرُّ اُذُنَكَ.»
فَقالَ الابنُ: « و إذا أجُرُّ ذَيلَها؛ ماذا تَفعَلينَ؟.
مادر به پسرش گفت: « اگر (هر گاه) گربه را بزني؛ تو را خواهم زد و اگر گوشش را بكشي؛ گوشَت را مي كشم.»
الكَذّابُ الأوّلُ: « عِندى بِناءٌ مِن مِائةِ طابِقٍ! الطّابِقُ المِائةٌ فَوقَ السَّحاب!»
الكذّابُ الثّانـى: « هذا أمرٌ بَسيطٌ. عِندى حمارٌ كبيرٌ؛ أرجُلُهُ عَلَي الأرضِ و رأسُهُ فـى السَّحاب! »
الكذّابُ الأوّل: وَ كَيفَ تركَبُ عَلي هذا الحِمار؟»
الكذّابُ الثّانـى: « أذهَبُ فَوقَ سَطحِ بِنائكَ.»
دروغگوي اوّل: ساختماني صد طبقه دارم كه طبقه صدم بالاي ابر است.
دروغگوي دوم: اين چيز ساده اي است . الاغ بزرگي دارم كه پاهايش روز زمين و سرش در ابر است.
دروغگوي اوّل: « و چگونه روي اين الاغ سوار مي شوي؟ »
اِلتَقَي رَجُلٌ نحيفٌ بِرَجُلٍ سَمينٍ.
فبادَرَهُ الرَّجُلُ السَّمينُ و قالَ لَهُ ضاحِكاً:
«النّاسُ يقولون فـىالبلاد مَجاعة.»
فقالَ النَّحيفُ :« نَعَم و يقولون إنّكَ سَبَبُ المجاعة.»
مرد لاغري به مرد چاقي برخورد كرد .
مرد چاق پيشدستي كرد و با خنده به او گفت:
« مردم مي گويند در كشور قحطي شده است.»
الطفل : هل لک أسنان یا جدّی ؟
الجدّ : لا ، یا ولدی .
سأل المعلمُ التلمیذَ : اذا کان فی جیبک عشرون دیناراً ضاعت منک عشرةُ دنانیر .فماذا فی جیبک؟
سألتِ الأُمُّ ولدَها و هی غاضبة : مَن کسر زجاجَ النافذة
أجاب الطفل : القطّة یا أمّاه ، لقد اختفتْ بسرعة عندما غذفتُها بحجرٍ .
قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صديقي! »
كَمْ هو بخيل!؟ أقامَ الدُّنيا عِندَما اِبتَلَعَ صَديقى درهماً.»
كودك با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب مي كنم.
چقدر خسيس است!؟ دنيا را به هم ريخت وقتي دوستم يك سكّه يك درهمي بلعيد.»
قالَت الوالدةُ لِطَفلَتِها:
« اِذهَبـى إلي ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافيةٌ أم غائمةٌ؟
ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:
« آسفة يا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلي السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ كانَ شديداً.»
مادر به دختر كوچكش گفت:
« به حياط خانه برو و ببين آسمان صاف است يا ابري؟
كودك رفت ، سپس برگشت و گفت:
«متأسفم مادر، چون من نتوانستم به آسمان نگاه كنم.آخر باران شديد بود».
قالَ الطَّبيبُ لِلمريض:
« يَجِبُ عَلَيكَ أنْ تأكُلَ الفاكِهَةِ بِقِشرِها. لِأنَّ قِشرَ الفاكهة مفيدٌ.»
قال المريض: « حَسَناً ، سَأفعَلُ ذلك.»
سَألَ الطبيبُ: <و الآن. قُلْ لـﻰ أﻯَّ فاكهـﺔٍ تُحِبُّ ؟>
فأجابَ المريض:< الموز و الرَّقّـﻰ.>
پزشك به بيمار گفت:
< بايد ميوه را با پوستش بخوري. چون پوست ميوه مفيد است.>
مريض گفت: <بسيار خوب، اين كار را انجام خواهم داد.>
پزشك سؤال كرد: « حالا به من بگو چه ميوه اي دوست داري؟»
مريض جواب داد: « موز و هندوانه»
المعلِّم: ما هوَ جمعُ « الشَّجَرَة».؟
التلميذ: « الغابة» يا استاذ.
معلّم : جمع درخت چه مي شود؟
دانش آموز: جنگل، استاد.
قالَ السَّجانُ لِلمُجرمِ الّذى كانَ قَد دَخَلَ السِّجْنَ جديداً:
« هذا السِّجنُ،سِجْنٌ مثالـىٌّ. نحن نَستَخدِمُ السُّجَناءَ فِى نَفْسِ الشُّغلِ الّذى كانوا مشغولينَ بِهِ قَبلَ دُخولِهِم فِى السِّجْنِ، ماذا كانتَ مِهْنَتُكَ فِى الماضى؟»
أجابَ السَّجينُ بِتَبَسُّمٍ:
« كُنتُ حارساً جَنبَ مَدْخَلِ بِناءٍ.»
زندانبان به جنايتكاري كه به تازگي وارد زندان شده بود گفت:
« اين زندان، يك زندان نمونه است. ما زندانيان را در همان شغلي به كار مي گيريم كه قبل از ورودشان به زندان به آن مشغول بودند. شغل تو در گذشته چه بوده؟»
زنداني با لبخند جواب داد:
« نگهبانِ درِ وروديِ يك ساختمان بودم.»
تَعِبَت الاُمُّ مِن أعمالِ المنزل. فَذَهَبَتْ إلي غُرفَتِها لِلاستراحة.
فَجأةً صاحَ ولدُهُ:
«ماما، اُريدُ كَأساً مِنَ الماءِ البارِد.»
قالتَ الأمُّ : «أنا تَعِبَةٌ. اِذْهَبْ و ﭐشرَب الماء بِنَفسِكَ.»
صاحَ الوَلَدُ مَرَّةً اُخرَي: « اُريدُ الماءَ.»
فَقالَت الاُمُّ: « اِشْرَبْ بِنَفْسِك و إلّا أضرِبُكَ.»
بَعدَ قليلٍ قال الوَلَد: « ماما، عِندَما جِئتِ لِضَربـى؛ اُحْضُرى كَأساً مِنَ الماءِ البارد.»
مادر از كارهاي خانه خسته شد.
پس براي استراحت به اتاقش رفت.
ناگهان پسرش فرياد زد: «مامان، يك ليوان آب سرد مي خواهم.»
مادر گفت:من خسته ام. برو خودت آب بنوش.»
پسر بار ديگر فرياد زد: «آب مي خواهم.»
مادر گفت: « خودت آب بنوش و گرنه تو را مي زنم.»
بعد از مدّت كمي پسر گفت: « مامان، وقتي براي زدنم آمدي، يك ليوان آب سرد هم بياور.»
قالَت الزوجةُ لِلطَّبيب: « زَوجى يَتَكَلَّمُ و هوَ نائمٌ فـى اللَّيل. ماذا أفعَلُ ؟
أجابَ الطَّبيبُ: «أعْطيهِ فُرصةً لِيَتَكَلَّمَ فـىالنَّهار.»
زن به پزشك گفت: « همسرم شب در حالي كه خواب است حرف مي زند. چه كار كنم؟
پزشك جواب داد: « به او فرصتي بده تا در روز حرف بزند.»
قالَت الوالِدةُ لِابنهِا: « إذا تَضرِبُ القِطَّةَ؛ سَأضرِبُكَ و إذا تَجُرُّ اُذُنَها؛ أجُرُّ اُذُنَكَ.»
فَقالَ الابنُ: « و إذا أجُرُّ ذَيلَها؛ ماذا تَفعَلينَ؟.
مادر به پسرش گفت: « اگر (هر گاه) گربه را بزني؛ تو را خواهم زد و اگر گوشش را بكشي؛ گوشَت را مي كشم.»
پسر گفت: « و اگر دمش را بكشم؛ چه كار مي كني؟»
الكَذّابُ الأوّلُ: « عِندى بِناءٌ مِن مِائةِ طابِقٍ! الطّابِقُ المِائةٌ فَوقَ السَّحاب!»
الكذّابُ الثّانـى: « هذا أمرٌ بَسيطٌ. عِندى حمارٌ كبيرٌ؛ أرجُلُهُ عَلَي الأرضِ و رأسُهُ فـى السَّحاب! »
الكذّابُ الأوّل: وَ كَيفَ تركَبُ عَلي هذا الحِمار؟»
الكذّابُ الثّانـى: « أذهَبُ فَوقَ سَطحِ بِنائكَ.»
دروغگوي اوّل: ساختماني صد طبقه دارم كه طبقه صدم بالاي ابر است.
دروغگوي دوم: اين چيز ساده اي است . الاغ بزرگي دارم كه پاهايش روز زمين و سرش در ابر است.
دروغگوي اوّل: « و چگونه روي اين الاغ سوار مي شوي؟ »
دروغگوي دوم: « روي بام ساختمانت مي روم.»
اِلتَقَي رَجُلٌ نحيفٌ بِرَجُلٍ سَمينٍ.
فبادَرَهُ الرَّجُلُ السَّمينُ و قالَ لَهُ ضاحِكاً:
«النّاسُ يقولون فـىالبلاد مَجاعة.»
فقالَ النَّحيفُ :« نَعَم و يقولون إنّكَ سَبَبُ المجاعة.»
مرد لاغري به مرد چاقي برخورد كرد .
مرد چاق پيشدستي كرد و با خنده به او گفت:
« مردم مي گويند در كشور قحطي شده است.»
مرد لاغر گفت: « بله و مي گويند كه تو علّت قحطي هستي.»
الطفل : هل لک أسنان یا جدّی ؟
الجدّ : لا ، یا ولدی .
الطفل : إذن ، اِحتَفِظْ لی بهذه التفّاحة حتی الغدّ
سأل المعلمُ التلمیذَ : اذا کان فی جیبک عشرون دیناراً ضاعت منک عشرةُ دنانیر .فماذا فی جیبک؟
أجاب التلمیذ : فی جیبی ثقبٌ
سألتِ الأُمُّ ولدَها و هی غاضبة : مَن کسر زجاجَ النافذة
أجاب الطفل : القطّة یا أمّاه ، لقد اختفتْ بسرعة عندما غذفتُها بحجرٍ .
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 19:29 توسط امیرپاشایی
|